من، یهوه، فرمان میدهم که جهان به ناگاه بایستد روی منظومهی شمسی خط میکشم. باید به زهدان مادر برگردیم همه چیز را تمامشده میخوانم. تا کسی نگریزد تا همه چیز به دمی تمام شود دیگر حاشیه رفتن در کار نیست. جنگ ویتنام بسیار خوب است؛ عمل پروستات بسیار خوب است. من، یهوه، فرمان به سالخوردگی … Continue reading فرمان-نیکانور پارّا
Tag: Poetry
یک شعر-خولیو سسار آگیلار
من نگهبانِ شبام فرمانده رویاها و فتوحاتم. هنگامی که او خفته است من در سایه سر به تامل در خیرهسریِ ماه صدای من از احشای او میشکفد. میدانم که مرا خواب میبیند، آیا چشمانش آینهی من است و نام او شهرتِ من؟ ناگاه میان شانههایم میلغزد و با همیم. نامم را به رویا میگویم و … Continue reading یک شعر-خولیو سسار آگیلار
سحرگاه-خوان خِلمن
شیرهی آسمان، سحرگاهِ شهرِ خشمگین را تر میکند و او، به دستِ ما، دم برمیکشد. ما همانانیم که عشق بر پا میداریم تا شهر بپاید و از تمامِ عزلت، جان به در برد. ما ترس را به آتش کشانده چشم در چشمانِ درد افکندهایم پیش از آنکه این امید را لایق شویم. ما … Continue reading سحرگاه-خوان خِلمن
جیمز جویس-خورخه لوییس بورخس
در یک روزِ تکینِ انسان روزهای زمان حاضرند: از آن روز باورنکردنیِ نخستین، که در آن خداوندی مخوف روزها و عذابها را از پیش مقدر ساخت، تا آن روز دیگری که رودِ همهجایی زمانِ زمینیْ به سرچشمهاش، که ابدیت است، باز میگردد و فرو مینشیند در اکنون، در آتی، در گذشته، آنچه که اکنون از … Continue reading جیمز جویس-خورخه لوییس بورخس
جشن-لوسیل کلیفتن
با من جشن نمیگیری آنچه که به گونهای از زندگی درآوردهام را؟ نمونهای نداشتم زاده در بابِل ناسفید و زن که را دیدم که جز خودم باشم؟ موفق شدم اینجا، روی این پل بین خاک و ستارگان یک دستم دست دیگرم را گرفته است بیا و با من جشن بگیر اینکه هر روز چیزی به … Continue reading جشن-لوسیل کلیفتن
ضدشاعر-نیکانور پارّا
ضدشاعر چیست: تاجری در کوزهها و تابوتها؟ کشیشی که به هیچ چیز باور ندارد؟ فرماندهی که به خود ظنین است؟ ولگردی که تا سالخوردگی و مرگ به همگان میخندد؟ همسخنی بدطینت؟ رقصندهای بر لبه پرتگاه؟ خودشیفتهای که همگان را دوست دارد؟ دلقکی خونین که عمدا درمانده است؟ شاعری که روی صندلی خفته است؟ کیمیاگری از … Continue reading ضدشاعر-نیکانور پارّا
حادثه-ناتاشا ترِتِوِی
هر سال ماجرا را روایت میکنیم که چطور از پنجرهها با کرکرههای بسته نگاه میکردیم گرچه واقعا اتفاقی نیفتاد و چمنهای سوخته حالا باز سبز شدهاند. ما از پنجرهها با کرکرههای بسته نگاه میکردیم به صلیبی که مثل درخت کریسمس بند شده بود و چمنهای سوخته هنوز سبز بودند. سپس اتاقهایمان را تاریک کردیم، فانوس … Continue reading حادثه-ناتاشا ترِتِوِی